دلم میخواهد اینجا چیزی برایتان بنویسم، چند لحظه تأمل کردم چیزی به ذهنم رسید و فکر کردم چه موضوع خوبی شروع کنم به نوشتن که ناگهان یادم میافتد که پسر جان این را قبلا نوشتهای، خب چه کنیم؟ میشود که از این روزها بگویم نه از اتفاقاتشان بلکه از حال و هوای خودم توی آخرین روزهای سال که تقریبا هر سال برای من تکرار میشه، ولی این هم مهم نیست. ولی همین خوب است، اینکه چه چیزی میتواند مهم باشد. بگذارید دربارهی چیز دیگری حرف بزنم ولی در همین موضوع؛ من فکر میکنم وجود نداشتن امر مهم برای یک انسان یعنی اینکه اون آدم خیلی زنده نیست و در حال زندگی نیست و فقط نفس میکشه، اینکه چیزی در زندگی نباشه که در مواقع لازم کل توانت را خرج آن کنی معنیش این نیست که خیلی دنیا برایت بی ارزش است بلکه این زندگیته که برایت بیارزش شده، اینجا رو من مدتها اشتباه میرفتم ولی بالاخره فهمیدم که نه آقای محترم شما حالت خوب نبوده که خیلی چیزها برایت مهم نبوده و خیلی چیزهای کمی بوده که خوشحالت میکرده.
اینها را گفتم حالا میخواهم بگویم که این سالی که تموم شد برای من سال خوبی بود چون دوباره دارم تلاش میکنم و یاد میگیرم خوشحال بشم، ناراحت بشم و آن آدمها و چیزهایی که باید، برایم واقعا مهم باشند.
قصد سوار شدن به اتوبوس را نداشتم، ولی وقتی پیرمرد را دیدم که دمی قرمز بود و دمی دیگر اصلا نبود، به سمت ایستگاه قدم برداشتم. نمیدانستم که برای چه به سمت پیرمرد میروم و در راه هم اصلا به این موضوع فکری نمیکردم فقط میخواستم به پیرمرد برسم. وقتی به او رسیدم فکر کردم چیزی به او بگویم، مثلا اول به او سلام کنم بعد بگویم چه بارون خوبی اومده این چند روز و ادامه بدم به صحبت و چند دقیقهای صحبت کنیم. حالا که به او رسیده بودم حتی وقتی چراغ قرمز خاموش هم بود میتوانستم او را ببینم، پیرمرد در حالی که ایستاده با دست راستش به دستگاه کارتخوان تکیه داده بود خیره به من نگاه میکرد. من هم چند ثانیه به چشمهایش خیره شدم ولی نتوانستم با آن سلامی که فکرش را میکردم سر صحبت را باز کنم و سکوت را بشکنم در عوض دست در جیب خود کردم و کارت بلیتم را در آوردم و روی دستگاه گذاشتم تا صدای بوق دستگاه به جای من به پیرمرد سلام کند. یک لحظه صورت پیرمرد را همزمان با دو نور قرمز و سبز دیدم و به سمت صندلیهای ایستگاه رفتم تا منتظر اتوبوس باشم تا بیاید و سوار شوم. حدود پانزده دقیقه نشسته بودم که نور چراغهای اتوبوس رو در ایستگاه قبلی دیدم، اتوبوس از ایستگاه قبلی شروع به حرکت کرد و به نزدیکیهای ایستگاه که رسیده بود اینجا را به خوبی روشن کرده بود، یک آن نگاهی به پیرمرد انداختم که به من خیره بود و سپس سوار اتوبوس شدم.
باران به شدت میبارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق میتوانستم تا یک چهارراه را ببینم، کف خیابان به همان سیاهی آسمان بود و خطهای سفید آن را فقط در نزدیکی چهارراه وقتی چراغ چشمکزن، چشمک قرمز خود را میزد میشد از آسفالت سیاه تشخیص داد. البته اگر از قبل نمیدانستم که این خطوط سفید هستند حتما الآن فکر میکردم که قرمزند. نور قرمز از کف خیس خیابان و شیشههای ایستگاه اتوبوس به سمت من بازتاب میشد. منبع این نور قرمز چراغی بود در ارتفاع سه و نیم متری خیابان. فقط همین چراغ قرمز بود که این اطراف را روشن میکرد آن هم هروقت خودش میخواست، صدای ماشینی را میشنیدم که از پشت سر به من نزدیک میشد برنگشتم که ببینمش، چون میدیدم که خیابان را روشن کرده و ترجیح میدادم دوباره به تماشای تمام آن سیاهی بایستم. اتوبوس به ایستگاه رسید توقف کرد صدای باز شدن و چند ثانیه بعد بسته شدن دربهایش را شنیدم و بعد رفت، اتوبوس رفته بود ولی حالا با همین نور قرمز هم میتوانستم پیرمردی را که پای دستگاه کارتخوان ایستگاه ایستاده بود، ببینم.
فکر میکنم آدمها به شکلهای مختلف خودشان را تعریف میکنند، بعضیها سعی میکنند بروند به یک گوشهی تاریک چشمشان را ببندند، جهان اطرافشان و همهی آدمهایش و خودشان در این جهان را فراموش کنند و درست زمانی که همهچیز پاک و سفید شد شروع کنند به کشیدن نقاشی و طرح خودشان، جهانی جدید را بسازند و در این جهانی که خود رسم کردهاند آنجایی که بیشتر از هر جایی میپسندند را به خود اختصاص دهند، حالا همهی این مسیر را برگردند و به دنبال همان بهترین جایی که برای خود پیدا کردند در جهان واقعی بگردند. همه چیز را شکست دهند، همهی سختیها را تحمل کنند و شاید خیلی جایگاهها را از دست بدهند تا به آن جایگاه واقعی خود برسند. اما برخی دیگر برای پیدا کردن مسیر و جایگاهشان باید به دیگران نگاه کنند که یا مسیر آنها را برای خود شبیهسازی کنند و یا تقابل با آنها مسیری برای خود تعریف کنند.
فکر میکنم در فیلم Ford v Ferrari شرکت فورد دقیقا به این نقطه رسیده که نمیتواند جایگاهی برای خود متصور شود و مسیر جدیدی برای خود پیدا کند، و نهایتا هم برای برون رفت از این وضعیت مسیر رقابت با شرکت ایتالیایی فراری را انتخاب میکند، رقابتی که انگیزههای ملیگرایانه هم در آن تاثیر مضاعف خواهد داشت، اما برای پیمودن همین مسیر هم به آدمی از آن دستهی اول نیاز دارند و آن نفر میشود کن مای، یک تعمیرکار و یک رانندهی حرفهای، آدمی که جهان خودش را در ذهنش دارد و هر کاری میکند و هر قدمی که بر میدارد برای آن است که به جهان خودش نزدیکتر شود نه آن که کسی آن بیرون خوشش بیاید، تشویقش کند و یا حالش گرفته شود. تنها و تنها میخواهد آن قدمی را بردارد که فکر میکند درست است و با این کار جهان خود و حتی دیگران را زیباتر میکند.
اوایل فیلم جایی باز از وودی میپرسد که چطور میفهمی که چه کاری را باید انجام دهی؟ وودی به او میگوید که به وجدانم گوش میدم، اما باز اولین بار است این کلمه را میشنود و با تعجب از وودی میپرسد وجدان چیست و جواب میشنود صدایی در درون هر کسی، اما بازِ اسباب بازی فکر میکند صدای درونش همان صداهای ضبط شده روی حافظهاش هستند، که با فشردن دکمهی روی سینهاش بارها و بارها تکرار میشوند. در طول داستان چندین بار باز به بنبست میخورد و برای رهایی از بنبست دکمه را فشار میدهد تا ببیند صداها به او چه میگویند، صداهایی که دیگران روی او ضبط کردهاند و دیگران در حافظهاش ثبت کردهاند، و اتفاقا هر بار به شکل طنزآمیزی همان صداها به او کمک میکنند و از مخمصه نجاتش میدهند ولی درست در مهمترین نقطه این صداهایِ دیگران مسیر اشتباه را به او نشان میدهند و بعد از هم دیگر هیچ پیشنهادی برای او ندارند.
درباره این سایت