سوار بر اتوبوس که شدم تازه همه‌چیز یادم افتاد. نمی‌دانم چند ساعت با این حال در خیابان‌ها بودم، مقصدی نداشتم و فقط راه می‌رفتم. این که مقصدی نداشتم عمدی نبود، خاطره‌ای در ذهنم نبود که از آن کمک بگیرم و مقصدی را برای قدم‌هایم تعریف کنم. انگار وقتی گذشته را نداری آینده هم کاری با تو ندارد و خودش را به تو نشان نمی‌دهد. ولی بالاخره آینده باید وجود داشته باشد و نمی‌تواند تمام وجود خود را از من دریغ کند و همین شد که آن نور قرمز چشمک زن مرا به سمت این اتوبوس کشاند و دارد با خود می‌برد. می‌گویم دارد با خود می‌برد چون یک چیزی را فراموش کردم بگویم، آن نور همراه اتوبوس شده و درون اتوبوس را لحظه‌ای تاریک و لحظه‌ای قرمز می‌کند. یک لحظه پیکری قرمز در انتهای اتوبوس می‌بینم و لحظه‌ای دگر هیچ چیز نیست، یک بار که قرمز؛ آن پیکر را به من نشان می‌داد متوجه شدم که با دست اشاره می‌کند که پیشش روم، من هم که امشب به اندازه‌ی کافی تنها بودم به سمتش رفتم تا شاید این تنهایی به پایان رسد، نزدیکش شدم ولی چهره‌اش هنوز برایم تاریک بود، دستگاه کارت‌خوانی را که در دست داشت به خاطر نور صفحه‌اش خوب می‌دیدم، متوجه نگاهش به خود بودم؛ روبرویش که ایستادم دستش را جلو آورد و گفت «علیک سلام جناب» من هم دست خود را پیش بردم و با پیرمرد دست دادم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مخاطب ممــــــــنوع ....! برای زندگیت مبارزه کن. تلاش کن. امیدوار باش. تو می تونی. درس پژوهی ناسوت|Nasoot فروشگاه اینترنتی پارسا CD hadis.shademan در پاکدشت SHARE INFORMATION