در جایی برای پیرمردها نیست با یک مثلث طرف هستیم، شیگور، ماس و کلانتر بل. کلانتر بل به کل خارج از اتفاقات قرار گرفته و هیچ جایی از داستان تا الآن بیش از یک تماشاگر نبوده است، یک تماشاگر مستاصل که نمیتواند تغییری در داستان ایجاد کند. فقط میتواند بهتر ببیند. بل از این استیصال خود رنج میبرد. ولی دوست ندارد این رنج را نشان دهد؛ حتی به خواننده رمان، شاید غرور یک کلانتر باتجربه است که جلویش را میگیرد. و نقش یک موعظهگر را گرفته که در جای جای کتاب میخواهد خواننده را پند دهد؛ از گذشتهاش میگوید. تمسک بل به گذشته از این است که خود فهمیده در داستانی که دارد پیش میرود نقشی ندارد و نخواهد داشت، پس بهتر میبیند از گذشته بگوید؛ گذشتهای که نقشی پر رنگتر در آن داشته است، و حرف زدن از آن برایش شیرینتر مینماید تا تعریف اتفاقاتی که دارد میافتد. جایی از داستان کلانتر قراری با کارلا جین همسر ماس میگذارد، به اینجای داستان دقت کنید، بل صرفا این کار را میکند تا پروسههای معمولی که برایش تعریف شده را انجام داده باشد، مشخص است که امیدی ندارد؛ نه امیدی دارد که کارلا اطلاعات خوبی در اختیار او قرار دهد و نه امیدی دارد که حتی اگر کارلا اطلاعی از ماس به او بدهد، بتواند کاری برای ماس انجام دهد. خلاصه بل تنها یک تماشاگر است و بس، یک تماشاگر خوب که جا به جا پندهایی هم به شما خواهد داد. بگذارید یک نگاهی دیگر به شغل بل بیاندازیم، بل با یک صحنهی جرم مواجه میشود، بل به عنوان یک کلانتر وقتی با یک صحنهی جرم مواجه میشود چه باید بکند؟؛ همون کاری که تا حالا با دیگر صحنههای جرم کرده، صحنههای جرم برای بل تفاوقتی نمیکند، در برابر همه یک وظیفه دارد. عموما هم همین است ولی شاید دربارهی این یک صحنهی جرم و این مجرمی که مککارتی تصویر کرده مسأله کمی فرق داشته باشد و بل میباید مسیر متفاوتی را برای این یک مورد طی میکرد.
ماس جوشکاری که فرصت تغییر یک شبهی زندگی خود را پیدا کرده، یک ساک پر از پول را از یک صحنهی درگیری برمیدارد. اینکه این پول برای مشتی خلافکار است، توجیه خوبی است برای وی که به عنوان یک ی به کار خود نگاه نکند. میداند که پول پر دردسری است ولی آن را پول یای نمیداند که حقی در آن ندارد. پول و دردسر آن را از آن خود میکند، خوب میداند خطر خود و خانوادهاش را تهدید میکند، کارلا و مادربزرگش را به شهری دیگر میفرستد و خود آواره میشود، نمیداند تا کی باید آواره بماند حتی نمیداند کجا باید برود این پول، او را آواره کرده و کارلا را نیز از او گرفته، ولی باز میل دارد در کنار پولها بماند، میبیند که زندگی او، همسر او و ارامشش به خاطر این پول همه برای مدتی نامعلوم از دستش رفتهاند ولی حاضر نیست دل بکند، حتما خود را توجیه میکند که مدتی را سختی میکشد و بعد با کارلا یک زندگی رویایی را شروع میکند، ولی تنها دارد خود را فریب میدهد، او آدمی طماع است دارد زندگی خود را فدای پولی باد آورده و خطرناک میکند و این یعنی ماس خود دارد ویرانی زندگیاش را انتخاب میکند. و کارلا، کارلا از یک جایی همهچیز را میداند، ولی او هم خیلی جدی با لیولین مخالفتی نمیکند انگار کارلا هم بدش نمیآید زندگیاش را در ریسک ویرانی قرار دهد، شاید آن روز رویایی بیاید، بل میخواهد به لیولین و کارلا کمک کند، ولی کارلا چیزی نمیگوید، شاید چون نمیخواهد احتمال رسیدن به آن روز رویایی را به صفر برساند، کارلا برای رسیدن به زندگیای رویایی با پولهای بادآورده روی جان همسرش قمار میکند، و با این تصمیمش در نهایت جان لیولین را میگیرد، کارلا میتوانس راهی که شاید جان همسرش را حفظ میکرد را انتخاب کند ولی امید رسیدن به پول زیاد نذاشت این تصمیم را بگیرد. شیگور فوقالعاده؛ برایش سخت نیست از روند اتفاقات متوجه این تصمیم کارلا شود، و آخر هم او را برای این تصمیم تنبیه میکند، کارلا جین را میکشد چون کارلا با تصمیمش لیولین را کشت.
درباره شیگور سخت است نوشتن، او یک خلافکار نیست، معلوم نیست چیست و به دنبال چیست. به دنبال پول هم نیست چون برای او کاری نداشت تمام پول را بردارد بدون اینکه ترسی از کسی داشته باشد، ولی پول را تحویل صاحب آن میدهد. نه گم و گور شدن برای مردی اینچنین خبره کاری دارد و نه قاتلی یارای مقابله با آن را دارد. کارسن و جایی به ماس میگوید که اگر شیگور تو را پیدا کند تحت هر شرایطی خواهی مرد، شیگور تو را خواهد کشت چون او را به دردسر انداختی حتی اگر پول را هم به او بدهی باز تو را خواهد کشت. و تبهکاری کارکشته است حتی با شیگور همکاری هم کرده است، ولی او هم شیگور را نشناخته، شیگور نه برای خودش کسی را میکشد و نه برای دیگران و نه برای پول، شیگور مقتولانش را میکشد چون آنها را لایق مردن مییابد، شیگور خود را قاتل نمیداند بلکه خود را مامور گرفتن جان انسانهایی میبیند که دیگر نباید زنده باشند، ماس و کارلا دیگر نباید زنده بمانند؛ چون تصمیمات اشتباهی گرفتهاند و زندگی خود را بر روی ریل تباهی قرار دادهاند، شیگور خیلی راحت کارلا را میکشد چون او فکر نمیکند که دارد کارلا را قتل میرساند و شیگور برای خود فکر میکند که دارد مرگ را به کارلا هدیه میکند. شیگور دشمن زندگی است، زندگی را آفتی میداند که به جان انسانها افتاده، هر که بهانهای دست او دهد مرگ را به او هدیه خواهد کرد.
درباره این سایت